راز دلکم

..ای کاش وجودم به معصومیت یک شاخ گل رز پاک می ماند

کاش میتونستم مرحم دلت بشم ..

کاش میتونستم ارومت کنم..

دردت زیاده درکش غیر قابل باوره..

آیدین..

درست میشه..

توام زندگی میکنی..

زمان درمانت میکنه..

پ ن: کاش میتونستم بشینم پیشت تو درداتو بگی منم بگم و یه دل سیر گریه کنیم.. درست میشه همه چیز قول میدم..

نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ساعت 1:35 توسط دختر خسته| |

گاهی وقتا اونجوری که فک میکنی پیش نمیره..

گاهی وقتا اونجوری که فک میکنی همه باهات همسو نیستند..

گاهی وقتا هیچ کسی به فکرت نیست..

گاهی وقتا باید تنهایی این همه سال ها رو باید به جون بخری..

گاهی وقتا باید دل بکنی از همه حتی خانواده..

خدا..

بدون من این لحظه، تووی این شرایط، تووی اوج تنهایم و دل شکستگم تنهای تنهام..

من..

منی که هیچ کسی حرفامو نفهمید..

باهام هم کلام نشد..

باهام حرف نزد..

دردمو نپرسید..

ولی اینقدر باید خودمو غرق کنم تووی وجودم که هیچی یادم نیاد.. که باز بتونم بلند شم و ادامه بدم..

بازم نقش قوی بودنو بازی میکنم.. تووی نقشم فرو میرم تا باز دوباره بشکنم و بیام اینجا حرفامو بزنم.. تمام!!!!!

پ ن : خدا بدجوری دلم شکست.. خیلی زیاد

پ ن: همه رفتن مسافرت.. به سلامت!!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۲ساعت 14:38 توسط دختر خسته| |

دلم واسه خودم سوخت .. خیلی زیاد..

دیگه نه رابطه ام با ناهید اوکیه که بخوام باهاش درد و دل کنم و‌ نه حوصله دارم به یه غریبه حرفامو بزنم.. فقط علیرضاست که تونستم بهش تکیه کنم داداش بزرگ خودم..

پ ن: دوباره دعوا .. دوباره کتک کاری.. کاش ادم بشم کاش بتونم‌واسه همیشه اینجا رو ترک کنم و برم ..

پ ن۲: ۲ تیرماه ۱۴۰۱ از دستش دادم پاره ی تنمو‌از دست دادم خودم نخواستمش.. منو ببخش

پ ن۳: دکتری برق کنترل قبول شدم ولی شاید ثبتنام نکنم چون نمیتونم هزینه هاشو بدم چون واقعا تنهام .. چون نمیتونم من بی عرضه تنهایی تصنیم بگیرم..

پ ن ۴: کاش بودی کاش واقعا از ته دلت بودی پیشم.. کاشش

نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور ۱۴۰۱ساعت 9:52 توسط دختر خسته| |

فعلا نشد..

سورنا گفت فعلا نمیشه.. باید یکسالم پر شه. ولی نمیدونم دروغ میگه یا نه.. چون به نظرم اگر میخواست میتونست اوکی کنه.. شاید به خاطر این شرایط پیش اومده کاری نکرد.. نمیدونم چرا این همه بد بینم. ولی واقعا حالم اصلا اوکی نیست.. واقعا نگران شغلمم.. کاش اوکی میکرد.. ولی شاید المیرا ازش خواسته کاری واسه من نکنه.. نمیدونم.. نمیخوام قضاوت کنم ولی .....

پ ن: این‌متنو چند ماه پیش نوشته‌بودم ولی گویا پست نشده بودم

پ ن۲: شاید استعفا بدم خسته شدم‌از ادمای اینجا

پ ن۳: خیلی خسته ام از نظر روحی واقعا خسته ام

پ ن۴: بریدم واقعا بریدم دوست دارم برم بشینم یه جایی و یه دل سیر گریه کنم ، یا شایدم باید خودمو بکشم نمیدونم ولی کاش زندگیم تموم شه

نوشته شده در یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱ساعت 8:38 توسط دختر خسته| |

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و اه از این صبوری.......

پ ن: لعنت بهت لعنت بهت که منو زندگیمو و ایندمو همه چیزمو تباه کردی با کارات.........

پ ن: چجوری بگذرم از دروغات؟؟ چجوری فراموش کنم ۷سال زندگی رو؟؟

پ ن: ای خداااااااااااااااا .........

نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان ۱۴۰۰ساعت 9:13 توسط دختر خسته| |

باید بنویسم؟ نمیدونم.. حالم الان بد نیست خوبم.. شایدم بخاطر خبر دیروز سورنا بود که بهم گفت تا الان جلسه بودم بخاطر پیگیری نامه تو.. یعنی میشه استخدام شم؟؟ دیروز تصور کردم که خبر استخدامی رو شنیدم وایییییییییییییییی مثل احمقا ذوق کردم و گریه کردم.. میدونم که میشه میدونم تووی این یکی دو ماهه یه خبر خوبی مثل این خبر میتونه منووووووووووووووووووو تا سر حد مرگ خوشحال کنه و باعث فراموشی تمام اتفاقای بد زندگیم که این مدت افتاده بود بشهه...

پ ن: اینحا ثبتش کردم تا بعد از چند سال بیام اینجا بخونم و یادم نره کیا این موقع ها هوامو داشتن و بودن.

پ ن: دیروز نشستم تمام پست های 10 سال پیشمو خوندم.. بعضی روزاش یادم مونده و باز دوبازه یاد آوری شد. بعضیاشونو هرچقدر خوندم یادم نیومد که قضیه چی بود.. پس ببین بعد از این همه سال به همه چیز یا عادت میکنم یا فراموشش میکنیم.. 

پ ن: من لعنتی دیگه حق ندارم غصه بخورم نباید غصه بخورمممممم.. هیچ کس جز خانوادم ارزش داغون کردن اعصاب منو نداره.

 

 

 

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۰ساعت 8:56 توسط دختر خسته| |

چی بگم بهت؟؟؟

لعنتت کنم؟ چه کاری از دستم برمیاد؟؟؟ چیکار میتونم بکنم وسه زنذگی از دست رفتم؟؟ میسوزم میسوزم واسه تک تک زحمت هایی که واسه اون زنذگی کشیدم.. خدا میبینی منو؟؟ 

بزارید داد بزنم بزارید گریه کنم بزارید سوگواری کنم واسه احساسی که داشتم واسه سختی که کشیدم.. واسه دروغایی که شنیدم واسه اعتمادی که ازم گرفت.. 

پ.ن: خدا به خودت سپردم نه دلم میاد خاری بزه توو پاش نه اسیب روحی ببینه، فقط امیدوارم یه روز یه جایی از ته دلش اه بکشه..

پ ن: خدا آمرزنده و مهربانه.. پس باید منو ببینی باید دلت یه حال دل من بسوزه خدا.. باید کمکم کنی باید دستمو بگیری باید هواهو بیشتر از قبل داشته باشی.. خداااااا بایدددد کمکم کنی من این روزای مزخرفمو بگذرونم..

پ ن: تصمیم جدی شده برای تموم کردم زندگی ۷،۸ ماه پیشم..

پ ن: میکذره این روزای گ* من.. میکذره بازم بلند میشم از جام بازم درست میشه حالم.. 

پ ن: مامان و بابا منو ببخشید که تا این حد اذیتتون کردم من نمیخواستم و‌نمیدونستم زندگیم ایمجوری میشه.. منم اعتماد کرده بودم منم باور کرده بودم .. فک نمیکردم دروغ باشه........

پ ن: خدا خواهش میکنم حواست بیشتر به من باشه این روزا بیشتر بهت نیاز دارم بیشتر از قبل ........... خدا خواهش میکنم،....

 

نوشته شده در سه شنبه ششم مهر ۱۴۰۰ساعت 23:26 توسط دختر خسته| |

همونجوری که شما حق دارید از دست کارای من ناراحت بشید منم حق دارم از ادمای اطرافم که بهم خیانت کردن ناراحت شم .. منم حق دارم تصمیم بگیرم که باهاشون حرف بزنم یا نه.. شما ها چجوری میتونید به من بگید کینه اید؟؟ شماها چجوری میتونید منو متهم کنید واسه کار نکردم؟؟ شما ها مگه جای من بودید که ببینید چجوری زخم خوردم؟؟ مگه شما ها جای من زنذگی کردید؟؟ شما پدر و مادر منید شما تمام زنذگی منید ولی تووی این مورد میتونم خودم تصمیم بگیرم که از دست کی ناراحت باشم یا نباشم با کی میتونم حرف بزنم یا نه،، خواهش میکنم این روزای منو درک کنید و بفهمید.. بخدا خسته شدم بریدم..

پ ن: بابای خوشگلم کاش میتونستم تمام اینارو بهت بگم و داد نزنم..

پ ن: امان از دست تو .. امان از دست تو ساناز.. بدجور بهم ضربه زدی،. بدجوری داغونم کردی.. بدجور بهم خیانت کردی چجوری میتونم ببخشمت؟؟

پ ن: زنذگیمو من تباه کردم یا تو؟؟!! کی مقصر بود؟؟؟؟ 

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۰ساعت 23:22 توسط دختر خسته| |

مرسی سورنا

مرسی که تا این حد هوامو داری

مرسی که دلمو قرص میکنی

مرسی که هستی.. 

مرسییییی

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۰ساعت 16:4 توسط دختر خسته| |

شروع کردم

قرص خوردنو شروع کردم

دیگه مهم نیست وابستگی میاره یا نه 

میخوام زودتر حالم خوب شه

سورنا بهم گفت قرصو داد که حالم خوب شه

همه چیز رو بهش گفتم.. همه چیز زندگیمو

یک هفته ست برگشتم خونه.. ولی همش گریه میکنم همش احساس زندانی بودن دارم..

یک کلمه هم باهاش حرف نزدم..

همه چیزارو تووی ذهنم مرور میکنم که میفهمم دارم راه درستو میرم..

یه مدت اینجوری زندگی میکنم تا خودش خسته شه و‌بیخیالم بشه.. 

تا خانوادم با چشم خودشون ببین.. البته شاید یه روز همه چیز به بابام کفتم ، بابام منطقیه میدونم میتونه بهترین تصمیمو واسم بگیره..

فعلا یه مدته قرص ها روم ها تاثیر گذاشته و بیخیالم همین واسم کافیه..

پ ن: این روزای منم میگذرن ..

پ ن: فراموش نمیکنم تک تک روزامو........

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۰ساعت 12:28 توسط دختر خسته| |

Design By : Night Melody