در میدان ولیعصر باشی، زیر باران هم گیر کرده باشی، اِی! یه جورایی هم از تِم خیانت و فیلمهای تینایجری خوشت بیاد... خُب حتماً باید بری این فیلم رو ببینی، همون کاری که من چند هفتهی پیش کردم.
علیرغم کشدار بودن فیلم، یه گوشهاش خیلی بهم چسبید و بابتش تو دلم بدجوری به فیلمنامهنویس حسودیم شد. آیدا یه نمه همچی نُنره. وقتی موی طلایی یه زن غریبهرو روی کت باباش میبینه، جیغ میکشه. اهل خونه میریزن دورش که چی شده؟ میگه: هیچی... سوسک! او...اوناهاش! (جیغ میکشه) بعد... میره موی طلایی زن غریبهرو (که هنوز کشف نشده کیه) میچسبونه توی دفترچهی خاطراتش و زیرش مینویسه: توی خونهی ما یک سوسک پیدا شده!
با تعقیب و پیگیری آیدا قضیه کشف میشه: بابای آیدا که اتفاقاً پدر خوبی هم هست، بعد از ظهرها با یه خانم تنهای جوون دونفری میرن ددر و دیرام دیرام!
آخر فیلم که آیدا خانم مچ باباهه و خانومهرو گرفته و یه جورایی خانمه رو مجاب کرده که بابارو ول کنه و بره پی کارش... یک شب میره دفترچهی خاطرات عزیزشرو باز میکنه (همون dear diery خودمون) و مینویسه: دلم برای سوسکه میسوزه.
حالا من هم ویرم گرفته نصفه شبی بیام اینجا بنویسم:
دلم برای همهی سوسکهای تنهای دنیا میسوزه.
همین!
شب به خیر سوسک های عزیز! روی همتونرو میبوسم
بگذار بخوابم.
ببین... اگر نگذاری بخوابم، بیدار میشوم.
بیدار که میشوم، هوا مهآلود است.
بیدار میشوم و میبینم که دنیا غریب است.
بگذار بخوابم و رؤیاهایم را ببینم.
انگار کنم که همهی رؤیاهای جهان در من است.
انگار کنم که همه چیز دستیافتنی است؛ماه همیشه میخندد و ستاره میرقصد.
ببینم که تنپوش من از باران است و از آسمان برگ میبارد.
بگذار آن بیرون، طبیعت آفتاباش را بتابد، باراناش را ببارد.
بگذار اگر میخواهد زمین بلرزد یا میباید بلرزد، بلرزد یا نلرزد.
بگذار بخوابم...
ببین... اگر بیدار شوم... اگر رؤیا نبینم، گریه میکنم. اگر گریه کنم، تو بیدار میشوی میبینی که من بر این سیارهی چرخان - جایی که همهی اتفاقها غریباند- افتادهام... مانند سطلی واژگون.
میبینی من از تلخی این که هیچام، بر زمین افتادهام؛ زمینی که گرد است.
میبینی که من هم غریبام؛ مثل هر چیز دیگر.
.
.
.
بگذار بخوابم و خوابهایم را ببینم؛ گویی که هیچ رابطهای با اشیا نداشتهام، جز وداع.
بگذار در این دنیایی که میگویند آینه است و آب است، غرق شوم؛ گویی که هرگز آدمی نبوده است و اگر بوده است، ندیدهام و اگر دیدهام، همه شبیه هم بودهاند.
ببین اگر بگذاری پلک بر هم گذارم، چشمهایم پر از رؤیا میشوند...پر از آرزوها و رؤیاها و شاید حتی آرزوهایی دستیافتنی.
شاید صدای خدا را - که میگویند خوب است- شنیدم.
شاید سکوت خدا هم در خواب شنیدنی بود... مثل صدای باران.
بگذار بخوابم.
بگذار پیش از آنکه از بستر برخیزم، با صدای خدا دست و رو بشویم.
|
کاش یک نفر اینجا بود
کاش یک نفس گوشم را مینواخت
شاید اینجا
لای جرز دیوار
تنی مدفون باشد
شاید چند نگاه پیکر مرا میجوید
شاید اینجا زیرِ زمین
آدمکی باشد که شانهای دارد؛ گرم!
شاید بتوان سر بر شانهی آدمک گذاشت
اما اگر آدمک چوبی بود؟
وااااااااای!
به خود میپیچم