موتورسواری یک دلفین

گشت باموتورمیان وبلاگ ها

موتورسواری یک دلفین

گشت باموتورمیان وبلاگ ها

خوش روی‌هم آن شب من و مه ریخته بودیم

من ماهم را... جایی پشت شب ...گم کرده ام

 

من باز خواب ماندم.

چشم‌هایم را مالیدم و دیدم صبح شده و من خواب ماندم.

شاید خودم را زدم به خواب... یا نخواستم که دلشوره‌ی شیرین شبانه‌ای را ساز کنم.

یا نخواستم که خلوت شبانه‌ام را با دیگری... که نمی‌دانم و ندانسته‌ام کیست، قسمت کنم.

اگر زودتر رسیده بودم، چشم‌های خواب‌آلودم را می‌مالیدم و تو می‌گفتی: عزیزکم خواب ماندی؟ عروسی داشتیم. نووووشِ خواب! دیر رسیدی.

اما وقتی رسیدم که تو دیگر نبودی.

رفته بودی.

وقتی رسیدم که رفتنت را هم ندیدم.

من همیشه دیر می‌رسم. یعنی همیشه می‌رسم اما دیر. ای نگار دیررَس!

خودم می‌دانم. من که خواب بودم، آسمان آینه‌بندان داشت. ستاره‌ها هلهله کردند و هلال آوردند. کسی گفت: هییییییس! دخترک خوابیده.

خودم شنیدم. شنیدم که انگار تقه‌ای به شیشه‌ی پنجره زد: به مبارک باد شب نمی‌آیی؟ ماه را به حجله‌ی آسمان نشانده‌اند. 

حالا هی از امشب، چشم‌های خواب‌آلودت را با پشت دست‌هایت بمال و زل بزن به معاشقه‌ی چهارده شبه‌ی عروس هنرمند آسمان... تا شب چهاردهی که بار به شکم گیرد.

اما یادت باشد...

دست‌هایت را که پشت پلک‌هایت می‌مالی از پنجه‌ها پرهیز کن؛ راز را نباید بگذاری کسی ببیند،حتی اگر پنجه‌‌ی انگشتان دو دستت باشند.

وقتی مُردم

تب دارم..تب دارم...تب دارم

                                                                            

روبه رویم ایستاد و خندید و گفت:                                      

همانند بقیه شکست خوردی... ای مرده‌ی متحرک!                                                                       

فعلاً بچرخ تا بچرخیم. این‌رو همون موقع بهت گفتم. می‌شد به جای این که این‌جوری بچرخیم یه طور دیگه‌ای بچرخیم. می‌شد دور سر هم بچرخیم... فدای هم بشیم... من دور تو ... تو هم به دور من. به همین آسونی و حتی آسون‌تر از این. جلب محبت من خیلی آسون بود. اما این سکه‌ها روز به‌روز من رو از تو متنفرتر می‌کنه و تو رو از من. جلب محبت من خیلی آسون بود. من خیلی زود خر می‌شم. خیلی زودتر از این حرفا. سابقمو که داری؟ یادت که هست؟ خیلی خنگی اگه اینو نفهمی. اما حالا... از یادآوریش هم عوقم می‌گیره... البته اگر هم بخوام دیگه یادم نمی‌آد... یادم نمی‌آد اون موقع که این دله داشت گوش‌دراز می‌شد کجاها بود؟!

چرا تو باید گه بزنی به همه چیز من؟ من که چیزی نخواستم... مرده‌شور خودت و سکه‌هات رو ببره. کثافت بی همه چیز... می‌تونستی همون‌جور که آروم آروم و موذیانه اومدی و همه چیزم رو مال خودت کردی.... همون کاری که کردی تا پشت پا بزنم به همه چی و بگم یا مرگ یا این... همون جوری آروم آروم هم خرم کنی و بری. حتماً باید این همه گند می زدی؟ این همه فحش و فضیحت؟ آره؟

با تؤام لجن! با تؤام آشغال! با خود تو... با خود خودم... با خود خرم... لابد من هم یه چیزیم به تو می‌رفته که عاشقت شدم... حالم از خودم... از تو... و از همه‌ی دنیا به‌هم می‌خوره.

من... من... من بی‌وجود حتی عرضه‌ی خودکشی هم نداشتم. یادت هست؟ اون روز شیر گاز رو باز کردم تا آخر... وقتی همه جا سیاه شد... وقتی که فقط یه قدم مونده بود تا بهشت... من بزدلِ ترسو، کشوندم خودم رو دم در. التماس کنان دستگیره‌رو گرفتم خودم رو پرت کردم توی راهرو. خاک بر سر ترسوی من بکنن...خاک.

وقتی اومدی... اوضاع رو دیدی... یه چک زدی در گوشم. گفتی من شیطانم. گفتی من پلیدم. عرضه‌ی خودکشی هم ندارم. راست می‌گفتی. تو هم عرضه نداشتی بزنی ازین دنیای کثافت راحتم کنی. یه چیزی هست که هیچ‌کی نمی‌دونه. اون شب آخری... من خودم رو رها کردم تو دستات... عمداً فرار نکردم. آرزو می‌کردم... آرزو می‌کردم همون‌وقت که سرم رو به دیوار می‌کوبوندی... ضربه مغزی بشم و خلاص. باور کن برام بهترین مرگ بود... مردن به دست توی کثافت.

تو گه زدی به همه‌ی زندگی من. تو باعث شدی که دست از معلمی که اون‌همه بهش عشق می‌ورزیدم بکشم؛ اون دخترهای پاک و معصوم‌رو رها کنم، بیام تو این دخمه با یه مشت آدم‌ پست همکار بشم. فقط واسه 200هزار تومن اختلاف حقوق! فقط واسه این‌که نمی‌خواستم دستم جلو کسی دراز باشه.

تو باعث شدی همه چیزم رو انکار کنم. انکار! تنهاییم رو، تجردم رو، بی‌خانمانیم‌رو... به همه بگم شوهر دارم، در حالی که ندارم. وانمود کنم که خوشبختم، در حالی‌که نیستم. صبح تا شب دروغ بگم. دیگه چی مونده از من؟ منی که تنم واسه گفتن یک کلمه دروغ می‌لرزید، حالا تمام زندگیم شده دروغ! تنها چیز راست این میگرن‌های چندساعته است... نتیجه‌ی اعتمادی که به تو کردم... میراثی که تو برام باقی گذاشتی. با کدوم سکه‌ها می‌خوای جبرانش کنی؟ مگه سری که این‌همه به درو دیوارو زمین کوبونده بشه دیگه سر می‌شه؟

 

باشه! می‌دونم که این هم می‌گذره. همیشه همین‌جور بوده و قرار هم نیست که از این به‌بعد جور دیگه‌ای باشه. همیشه... برای تمام خواسته‌هایم جنگیده‌ام. تا آنجا که به یاد دارم، جنگیده‌ام و همواره از جنگ خسته بازگشته‌ام و همیشه از جنگ بی‌زار بوده‌ام. من همیشه خواهان سکوت، آرامش و مهر بوده‌ام. خواسته‌ام که عشق بورزم... که نه... ببارم. من عشق باریده‌ام و باریده‌ام و باریده‌ام. حاضر بودم برای معشوقم بمیرم، حتی بمیرم! اما زندگی به من نداد. تو که سهلی... می‌گم زندگی نداد... تو که دیگه سخاوتت از خدا بیشتر نیست.

نگران نباش! همون‌طور که من نیستم. خیلی زود می‌گذره... خیلی زودتر از این حرف‌ها... تو هم نمی‌مونی. اون‌هایی که عاشقم بودن، همه رفتند؛ تو که متنفری! تنفر از عشق دیرپاتره... تنفر که به آدم نمی‌چسبه... جفا، خیانت، گریز و رهاکردن خاصیتِ نفرته. تو هم می‌ری... خیلی زود. می‌ری و گم می‌شی.

مترسک

 

مترسک همیشه می‌ترسید امّا نمی‌ترساند.

مترسک همیشه چوبی بود. مترسک همیشه تنها بود.

مترسک همیشه یک لنگه پا در وسط گندم‌ها ایستاده بود.

مترسک کلاه حصیری‌اش را دوست می‌داشت و پرندگانی که بر روی شانه‌هایش آشیانه می‌کردند.

مترسک همیشه دستانش رو به آسمان بلند بود و دعا می‌کرد که ای کاش انسان باشد.

مترسک همیشه می‌ترسید، اما نمی‌ترساند.

مترسک همیشه دوست داشت انسان باشد.

اما مترسک همیشه برای انسان‌ها یک مترسک بود.