موتورسواری یک دلفین

گشت باموتورمیان وبلاگ ها

موتورسواری یک دلفین

گشت باموتورمیان وبلاگ ها

اشک خون

دل من امشب بی تو هلاکه

                                         سخت شده واسم گفتن دردم

بی تو بودن واسم یک کابوسه

                                         بیدار شدن واسم یک ارزوست

توی شبهای بی کسیم

                                       می ریزم چیکه چیکه اشک خون

هم قسم

          

منو تنها نگذار ای هم قسم

                                       در این راه پیچ و خم

توی این خزان بی بهار

                                        منم مثل تو بی کسم

خیالی ارام

می روی به قبرستان
همه خوابیده اند
دراز به دراز
زیر خاک ها و سنگ ها
مادر بزرگ و پدر بزرگ ,
دایی و خاله و عمه و عمو ,
با سینه ای پر از راز ها و رمزها و عشق ها و نفرت ها
صدای خنده هاشان می آید از پشت پنجره های رنگی ,
صدای گریه هاشان هم , از پس پرده های زمخت پستو
صدای زمزمه های عاشقانه شان , کنار گوش معشوقه شان
و تصویر سریال مانند زندگیشان در گذر روزها و شب ها
خاطرات یکنفری و دو نفری و چند نفریشان
و نگفته های با خود به گور برده شان
می ایستی , بر فراز سنگ نوشته های سرد , درهای بدون دستگیره خانه آخرت
تنها , تو , تنها , آنان
تن , در میان تن ها , تن ها در میان خاک
تفاوتی نیست میان تو با تمامی شان ,
تو با تمام داشته هایت ایستاده ای , و آن ها با تمامی داشته هایشان , خفته اند
از پدر بزرگ شاید چیزی جز تکه استخوانی و دندان طلایی , چیزی نمانده باشد ,
مادربزرگ هنوز در بقچه سفید خوابیده است
سنجاقک ها سرگردان در میان قبرهای بی نشان
بی نشان از تمام احساساتشان
و تو , با تنی که زیر پوستش خون می دود , ایستاده ای
از تنهایی شان میترسی , از سنگینی خاک و نامهربانی سنگ های تیز
خجالتی نیست از این ترس
صادقانه بگو : - من از مدفون شدن می ترسم ,
مدفون شدن در زیر هجوم روزهای گذران و فراموشی های ساده
که فلانی مرد و تمام شد و تو , هم شاید , مرده باشی
سرمای بی مهری از سردی خاک هم کشنده تر است
زنده به گور شدن در زیر غبار های هرزگی و بی تفاوتی , وحشتاک است
مردن , قبل از مردن ,
هر کدامشان بارها و بارها شاید , تجربه اش را داشته اند
مرده اند در ایستاده بودنشان
با درد و زخم های بی درمان
شب های قبرستان , سکوتش کشنده است
بعد از ظهر پنجشنبه , چند دانه خرما و تق تقی بر سنگ و خدا رحمتش کند
و یک هفته و شاید یک ماه و شاید برای همیشه تنهایی و تنهایی و تنهایی
مرده اگر باشی می دانی که مرده ای , تکلیفت مشخص است
از ناسپاسی و نسیان انسان ها گریزی نیست
زنده , به ظاهر , اگر باشی و مرده گونه بپندارندت , عجیب بغضت مچاله میشود در گلو
قبر , طولش دو متر و شاید یک متر و هشتاد باشد و عرضش یک متر و شاید هشتاد سانت
دنیا که نه عرضش مشخص است و نه طولش ,
تنهایی آدم ها قد محیط دورو برشان است
هر چقدر بزرگتر , تنها تر و کشنده تر
زیر خاک ها و سنگ ها که باشی شاید کسی , رهگذری , گدایی , رد شود و نگاهی به خطوط حک شده بر سنگت بیندازد و آهی بکشد
زیر بار غم ها که باشی , کسی حتی نگاهت هم نمی کند , شاید سر تکان دادنی باشد , که آنهم از سیلی بد تر است
کفر نعمت نمی کنم, زندگی زیباست , نفس کشیدن رحمت است , تحرک لذت بخش است
اما , از درد دل نمی توان به آسودگی گذشت
تن آدم مور مور می شود ,
می روی خرید , لباسهای نو , دلخوشکنک های بیهوده برای ساعتی , عطر و شامپو , شام هم پیتزا و قهقهه
خانه که میرسی , در اتاقت شبیه در خانه آخرت بسته می شود رویت
نه نوشته ای دارد , نه نشانی
کسی هم رد نمی شود از رویش و کنارش
لباسهایت آویزان بر چوب لباسی , مثل پوست کنده آدم های مرده
هی پوست عوض میکنی , آبی روشن , بنفش , قهوه ای , خاکستری , و سفید
سفید بیشتر از همه به تنت می آید
مثل کفن ,
مرگ سرنوشت ناگریزیست , می ترسی تمام رازهایت با تو مدفون شود , چه بسا , هم اکنون هم مدفون است
می ترسی عشق را تا جاهای خوبش تجربه نکنی , می ترسی گرمای آغوشی را در عمق وجودت حس نکنی ,
میدانی که آدم بزرگ ها عادت به در آغوش کشیدن هم ندارند , پرستیژشان به هم می خورد
و شاید لباسهایشان چروک شود , دست بر دستی و لبخندی و سلامی و چطوری و خلاص ...
همه چیز بیهوده می شود گاهی عمیق , از قند های حبه توی قندان گرفته تا قرار بعد از ظهرهایت با بچه ها که برویم سینما
همه چیز ناگهان طعمش تلخ می شود
مثل دود سیگار , مثل قهوه غلیظ و سرد
این حس پیچیده نمی دانم از کجا می آید , نفوذ می کند در تمام وجودت , عرقت بوی بد میگرد , نفس هایت به شماره می افتد
گونه هایت چروک می شود و بی حس حال میشوی , با همان لباس سفید و با همان رخوت بیمار گونه و خفته
تجسم می کنی , بهترین آرزوهایت را , در کنار رودها و دریاها و جنگل ها , زیر آبشارها و دور از غوغا ها
اثری نمی بخشد , حقیقت عریان پخش می شود روی تنت , انگشتان باریک و استتخوانی اش را , آنطور که انگار دارد با تو معاشقه ای چندش آور می کند , می کشد روی صورتت و پوست تنت ,
دهانش بوی زهم می دهد , بوی کافور , بوی غذای مانده
چند دانه قرص می خوری , قرص های بی نشان و رنگی , با پوسته های سفت و قهوه ای
یک مشت , توی گلو و یک هورت پشت سرش
چشمانت را می بندی که هان , تمام شد , الان همه اش می رود آن پایین
نفس عمیق می کشی و مسخره وار لبخند می زنی و اینطور می پنداری که پیروز شدی
دست هایت را کش می دهی به بالا و و بشکن می زنی و مینشینی پشت صندلی
در یک لحظه , دوبار ه باز , اینبار کاری تر و عمیق تر از پشت ضربه ات می زند
به پشت گردنت , جایی که شاید می شد بوسه گاهی لبی باشد یا نشمینگاه نوازشی
ضربه اش عمیق است و تیز , انگار چیزی درون دلت هرری میریزد پایین
چیزی میشکند
گلویت درد می کند , سرت سنگین می شود و دلت می خواد های های با خدا حرف بزنی
اما سکوت بایدت , همه خفته اند , و تو هم باید خفته , بمیری در خودت ,
شبیه اسفنج شده ای می دانم , تمام غصه ها و رنج ها را به خویش می کشی و لبریز می شود
و شب , حتی فشاری , بهانه ای , گله ای و یا نوشته های , قطره قطره می چکاندت از منفذ چشم ها
درشت و بلورین و شور
شوری اش از شدت تلخی هاست , و زلالی اش از ساده گیهایت ,
به یکباره در خویش کشیدی و قطره قطره باید تاوان پس بدهی
آنان که مرده اند , مرده اند و خلاص ,
و تو باید مدام بمیر و زنده شوی , معاد شاید معنایش همین بوده باشد
قدم می زنی روی سنگ ها , روی آدم های خفته , روی هیچ بر جا مانده های آشنایان و غریبه ها
حس می کنی لایه لایه های خاک , از هجوم بر هم خفته مردگان رسوب کرده بر هم درست شده است
شادی , صدایش میکنی با صدای گرفته , امید , می جویی اش در پس دود ها و تیره گی ها , محبت , می بویی اش در فضای متعفن
حقیقت دارد ,
زندگی زیباست , با لایه های پرنگ رویا و خیال و تصویر سازی های متعدد ,
زیباست با مجازی شمردنش , با جستجوی هیچ در پوچی های مسخره اس , لابه لای نیمه شب ها در بین بی هویتانی که هیچ نمی دانی جز بودنشان
که آنهم علامت سئوال بزرگیست
دست و پا زدن های ممتد , به امید طنابی , صخره ای , دستی , و شاید تخته پاره ای ,
و از آن دورهای کسی ترانه می خواند که :
- های , بیا , جزیره رویاهایت اینجاست , تقلا کن بیچاره , کار بکش از تخیلاتت , نداری اگر بسازش آن قصر ها را , آن درخت ها را , آن چشمه ها را , بساز , بساز در خواب هایت در ذهنت در درونت و در اتاقت , تو مخلوق خالقی هستی که تو را در ذهنش آفرید , تو نیز می توانی
گوش می سپاری و می روی و می روی , و مدام دست و پا می زنی و هر کثافتی را چنگ می زنی به امید اینکه شاید همین باشد ...
با انگشتت می کوبی به در خانه آخرت , تق تق تق ,
تصور می کنی چه جالب بود , و شاید وحشتناک , اگر کسی از زیر در را می گشودو با چهره ای که سالهاست پوستش فراموش شده و با لبخندی در جمجه نیمه خورده اش , تو را به درون گور , خانه کوچکش , راهنمایی کند و تو را با کرم ها و مار ها و موش ها پذیرایی نماید
چهر بر هم نتاب , حقیقتی که می گویند همین است ,
چهل سال و شاید پنجاه و حتی گاهی سی و بیست و ده سال بیشتر حضور نداری , به بالترین قله های افتخار هم اگر برسی , نهایتش گوری در قسمت اندیشمندان و بزرگان است , و نهایت نهایتش اسمت را می نویسند در روزنامه ها و چند نفر شکم گنده بعد از پلومرغت , فضایلت را بر میشمارند و چه دروغ های قشنگی که برایت نمی سازند و حتی شاید بگویند این بنده خدا حتی مستراح هم نمی رفت , خیلی پاک بود و مطهر و فلان و بهمان ...
آدم ها گاهی دلشان خوش می شود به پلویی و چلویی و لمیدنی و قلیانی و لذت دنیا را می برند ....
و گاهی بعضی , غرق در گنداب شهوات , می گویند : - ما که جوانیمان را کردیم ... و چقدر هم خوش به حالشان می شود از گذر ذهنیشان در آلبوم گندکاری هایشان و درون خود ذوق می کنند ...
آدم ها عجیبند و در هر دو حالت خفته و ایستاده شان , مرده هایی بیش نیستند ...
تمامی شان فراموش شده اند
اگر حس نیاز نبود , نه عشقی بود و نه محبتی و نه لبخندی برای حواله دادن ,
همین نیاز توست که می کشاندت به قبر عموجان و عمه جان و فلانی ... که وقتی بودنند دوستت داشتند و خانه شان پناهی بود برای درنگی و درد دلی و تخلیه ای روحی و روانی ...
نیاز , نیاز و نیاز , عشق ها نهایتش به ازدواج می انجامد و تملک , که واژه های :
- تو مال منی و من از آن تو
حالا مصرعی شده است آغازین از سرود عشق
ایثار حالا , همان کبوتر سربریده و لگد مال شده به زیر پاهای هجوم آدمیت است
از قبرستان می آیط بیرون , می روی به سمت قبرستان خودت و دیگر مرده های متحرک
و باز میرسی به آنها و : سلام , چطوری , حالت و احوالت و کوفت و مرگ های دیگر تکراری ...
و میدانی و میسازی و میسوزی
و بدا به حالت
روزها در گذرشان در هم میپیچندت
مثل همان بقچه سفید
و تو نمیدانی
گناه تو اینست که میراث خور گناه آدمی
قیامت حالا حالاها نیست
باید آدم ها بمیرند و بمیرند و بمیرند آنهم در حالتی خفته و رسوب کرده
تا کل فضای بیکران را لایه های خاک اجساد بپوشاند
زمین اندازه تمام کائنات شود و بوی فساد خورشید را خاموش کند و ماه از شرم این تیره گی رو بپوشاند
تا آنگاه شاید
زمین از درون ترک بخورد و مثل یک سیب کرم خورده و پوسیده و متعفن , له شود و باز تکه هایش در فضای بیکران معلق بماند
کسی چه میداند
شاید دوباره جرقه ای و باز زمینی و باز آدمی و باز روالی و ...
و ما , محکوم به تکراریم تا زوال ....
نگو کج اندیشم .
فکر کن .