اجازه هست عشق تورو تو کوچه ها داد بزنم ؟
رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟
اجازه هست مردم شهر قصه مارو بدونن؟
اسم منو عشق تورو توی کتابا بخونن
اجازه هست که قلبمو برات چراغونش کنم؟
پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونیش کنم
اجازه هست که تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟
روزی هزارو صد دفعه بگم که می میرم برات
اجازه هست که بهت بگم حرف عاشقانه هام تویی؟
دلیل زنده بودنم تویی درد ترانه هام تویی
اجازه هست که بهت بگم که تو فقط مال منی؟
ستارها اینو میگن فقط تو اقبال منی
اجازه هست جار بزنم بگم چه قدر دوست دارم؟
بگم می خواهم بخاطرت سر به بیابون بذارم
منتظرم به قاصدک از تو خبر بیاره
به قاصدک که با خودش عطر تنه تو داره
بیاد و همراه خودش تو این شبای بی کسی
خورشید چشمای تو رو تو اینه ها بیاره
روی دیوار نوشته بود من خر هستم. خودم را زدم به نادیدن. چشم از نوشته گرفتم. آن شب آن کوچه را بارها رفتیم و آمدیم. او میگفت و من عاشقتر میشدم، واژه به واژه، گام به گام، سایه به سایه که بر روی آن دیوار درهم میپیچید. ساعاتی از غروب گذشته بود. من باید به خانه میرفتم. اگر دیر میکردم، پدر میفهمید. گفت: میرسانمت، اما پیاده... که بیشتر طول بکشد. خندیدم. بیهوا گفت: خندهات؛ خندهات را ببینم. باز هم خندیدم و رفتیم. تا نزدیکیهای خانه رسیدیم، باید تا فردا صبح همدیگر را نمیدیدیم. برای خداحافظی ایستادیم. شُره شُره از چشمهایم اشک میریخت. گفت: گریهات؛ گریهات ابر را به خجالت میاندازد. دیدیم جدایی را برنمیتابیم. دوباره به آن کوچه برگشتیم. ماه را به هم نشان دادیم، زیر سحر ماه، لب روی لب اقرار کردیم به شیدایی. وقتی فهمیدیم دِرازای کوچه کفافِ عاشقانگیهایمان را نمیدهد، راهی دور در پیش گرفتیم. از شریعتی تا تختِ طاووس، تا سهروردی... آن شب را مکرر رفتیم و آمدیم. پاهایمان درد را از یاد برده بود. اذان که میگفتند، گفت: غسل عشق، وضو نمیخواهد؛ به مسجد برویم؟ روبهروی خدا ایستادیم و عهد بستیم. ... شما لابد میگویید دیوانه بوده است این زن. نه! نگویید تا بگویم. اینها میگویند زن بیحیایی هستم که اغوایش کردهام. میگریم. میگریم تا ابر که از خجالت میبارد، نگاه ماسیده در چشمخانهاش را بشوید. میگویند او اهل تمنا و خواهش نفس نبودهاست. میخندم. نگاهش میکنم و میخندم تا یادش بیاید کشش شیرین آن بوسههای شهدآگین را. میخندم و میگریم... خنده در گریه... گریه در خنده... تا یادش بیاید شیوهی آن خندهها و گریهها را. اما دریغ! از یاد بردهاست و از یاد بردهام. او را دیدید، سلام برسانید و از قولم بگویید: تقدیر و چارهی ما همین فراموشی بود جان دلم. فراموشی. * در بیشترشان وفای به عهد نیافتیم؛ سورهی اعراف، آیهی ۱۰۲. | |